تغییرات !

به نام حق

داستان ما از این قراره :

پس از تغییر و تحولات جهاد دانشگاهی و مطلبی که در وبلاگ گذاشتیم. فعلا معاونت فرهنگی دانشگاه با مسئول قبلی آموزش دانشگاه معاوضه شدن ، پس از ایشون معاونت اجرائی و هماهنگی این بخش با توجه به شنیده های ما یه مرخصی ناقابل 2 ساله  که نکته جالبش 2 سال بودن این مرخصی وتقارنش با برخی حوادث 2 سال آینده دانشگاه است.

اما ماجرا به اینجا ختم نمیشه شنیده ها هنچنان حاکی است ازاینکه معاونت قبلی که در دوره انتخابات طبع شعر و شاعریشون گل کرده بود و پس از انتخابات با تغییر موضعی 180 درجه ای و فرستادن نامه دوستی و همراهی با جبهه حاکم منصب را واگذار و معاون جدید را پیشنهاد داده است تا قضیه ضرب المثل خودمون که پالون عوض میشه ولی پشت کار هنوز خودشه، رخ میده و خود به گوشه ای رفته اند که اوضاع و احوال کمی آرام شود تا طبق گفته شاهد عینی ما جای دکتر قرنفلی رو با احترام هرچه تمام تر بگیرن. ایده ایست  بس بسیار جالب و کارساز در این دورست که نون رو به نرخ روز بخورن و به ریش طرف پوزخندی بزنن. فعلا کارای امروزه شده سیاست های دیروزه .

البته این شنیده هاست، که ما رو وادار به نوشتن این مطلب کرده ولی همچنان قضیه شیر تو شیر دانشگاه ما سر پایان نداره . خدارو چه دیدی شاید همین مسئول محترم حراست خودمون که چند وقتیه به غیر از تدریس کلاس تفسیر خبری ازش نیست لابی کرد و ...

 

به نظاره می نشینیم تا ببینیم این داستان به کجا ختم میشود.

اصلاحات رو به جلو، یا عقب گرد؟!!

 

اینجا دانشگاه علم و فرهنگ است، وابسته به جهاد دانشگاهی. صدای ما را از حنجره دانشجو می شنوید.

پس از تغییراتی که در جهاد دانشگاهی که پس لرزه های آن نیز به دانشگاهمان نیز رسید. از جایی آغاز شد که مسئولین این نهاد دولتی با موضع گیری های عجیب خود صدای برخی را به شدت درآوردند. تا از این نهادی که سال ها بدون تغییر و حاشیه به کار خود ادامه می داد، انتقاداتی سریح و بی پروا شود، که نتیجه ی آن هم نامه سرگشاده و سراسر انتقاد اتحاديه انجمن‌هاي اسلامي دانشجويان دانشگاه‌هاي سراسر كشور(دفتر تحكيم وحدت)، بسيج دانشجويي دانشگاه هاي سراسر كشور و اتحاديه انجمن هاي اسلامي دانشجويان مستقل دانشگاه‌هاي سراسر كشور از مسئول رده اول این نهاد تا آبدارچی دانشگاه علم و فرهنگ بود.

اعتراضاتی که به طیبی رئیس اسبق جهاد دانشگاهی مبنی بر ابقای آن پس از اتمام دو ساله حکم وی و ادامه ریاست وی بر میز صدارت بدون تشکیل جلسه ای برای تعیین رئیس جدید و انجام کارهای که حتما خود از آن اطلاع دارید و از دوباره گویی آن صرف نظر می کنیم.

ولی حال با آمدن غیر منتظره و عجیب آقای یادگاری بر پشت میز ریاست این نهاد با وجود گمانه زنی های فراوان برای جانشینی آقای طیبی زمزه های مبنی بر جابجای رئیس دانشگاه علم و فرهنگ هرچه بیشتر شده و گزینه هایی چند برای او در نظر گرفته شده که امکان دارد جانشین دکتر قرنفلی رئیس برکنار شده این دانشگاه شوند ولی همانند دکتر طیبی ممکن شخصی دیگر پیدا شده ریاست ناقابل این دانشگاه را بر عهده بگیرد.

پس منتظر باشید تا نفر جدیدی را در بین خود ببینید. اما با امید اینکه این فرد حرکتی رو به جلو و مثبت تری داشته باشد.       

 

 

معاونت آموزش یا آموزش معاونت :)

 

اپیزود 1:

میری پشت دفتر مدیر گروه، نیست. یه مسئول دفتری، همکاری یا یه کسی که به قیافش بخوره که می دونه رو اون طرفا پیدا می کنی و ازش می پرسی: مدیر گروه امروز نمیاد؟ با یه حالت سرد و با کلی طاقچه بالا انداختن و بعد از یه هوار ناز و ادا و فیس و افاده و به مقدار کافی خمیازه و نُچ و نوچ کردن میگه خب برو پشب در دفترشونو بخون ببین کی هست و کی نیست. چاره ای جز لبخند نداری و دور میشی تا بری ببینی که مدیر محترم گروه کی تشریف فرما میشن. شنبه نمیان، یکشنبه نمیان، دوشنبه فقط دو ساعت هستن از ساعت 10 تا 12، سه شنبه نمیان، چهارشنبه هم ساعت 11 تا 12 هستن و 2 تا 4 بعد از ظهر. بله شازده تنها 5 ساعت در طول هفته هستن. راستی امروز چند شنبه است؟ وای شنبه؛ باید تا دو شنبه صبر کنی.

دوشنبه ساعت 10 باز میری پشت دفتر مدیر گروه، نیست! نیست؟ ولی باید باشه. اینجا نوشته! باز هم میری یکی رو پیدا کنی که بپرسی چرا نیومده. و باز هم با همان شرایط مذکور میگه که برو پشت در دفترشو بخون. – خوندم، نوشته امروز میان. – نمی دونم، لابد کاری براشون پیش اومده، میان. و باز هم چاره ای جز لبخند نداری و دور میشی و پشت در مدیر گروه منتظر می شینی تا شاید بیاد.

ساعت 10:20

ساعت 10:45

ساعت 11

ساعت 11:15

از دور مدیر گروه رو می بینی که با عده کثیری داره به این طرف میاد. ولی فقط داره با یکی حرف می زنه و میگه و می خنده. نزدیک که میشه کلی خوشحال می شی و میگی لااقل بعد از این همه وایسادن بالاخره اومد. مدیر محترم گروه وارد اتاق میشن و اون یک نفر هم از پس. در رو می بنده و شروع می کنه به قاه قاه خندیدن.

ساعت 11:30

ساعت 11:50

هنوز در بستست و هنوز دارن بلند بلند می خندن. که یه دفعه در باز میشه و کلی پرتو امید به دلت راه پیدا می کنه. اما ...

اما مدیر محترم گروه موقع خروج در رو قفل می کنه و همچنان خنده کنان راه خودش رو پیش می گیره. بدو بدو میری جلو و میگی استاد باهاتون کار داشتم، دیگه امروز نمیاین؟ با یه حالت غضب آلود بهت نگاه می کنه چرا دو پایی پریدی تو خنده هام میگه نه جلسه دارم، پس فردا بیاین. (یه بار از یکی می پرسن می خوای چیکاره شی؟ گفت جراح. گفتن چرا؟ گفت وقتی از اتاق عمل میام بیرون و از من می پرسن وضعیت بیمارمون چطوره؛ من از اون قسمتش که میگم "متاسفم" خیلی خوشم میاد.) و اون جاست که در اوج استیصال باز هم چاره ای جز لبخند نداری.

 

اپیزود 2:

صبح یه کلاس داشتم که استادش یه پیر مرد بود. چشم درست حسابی که نداشت،گوشش هم که خوب نمیشنید، موقع نوشتن هم انقدر دستش می لرزید که یه کلمه کامل که بشه خوندش رو نتونست بنویسه. حیرت انگیز اینجاست که وسط کلاس چند باری قلبش رو گرفت و یه دفعه نشست رو صندلی و کلی خدا خدا که نمیره یوقت رو دستمون. اما گفتیم حتما با تجربس، حتما یه چیزی بوده که اینو نگه داشتن تو این دانشگاه دیگه. حدود یه 2 ساعتی از 2 ساعت و نیم رو به خاطره گویی گذروند. البته خداییش اون نیم ساعت رو خوب درس داد. دقیقا تصور یه عده بچه دبستانی رو داشت که داره بهشون درس میده.

الان استاد این کلاسی که دارم یه جوون خیلی خوش تیپه. گفتیم از اون استاد پیرپاتاله که هیچی بهمون نماسید، شاید این جوون ها یه چیزی ازشون در بیاد. شروع کرد به درس: خب بچه ها این که تو کتاب هست، تا هفته دیگه کامل می خونید؛ فقط یه خلاصه میگم، فقط اینکه این چیزی که الان دارم میگم یکی از 47 نوع این مسئله است، تا هفته دیگه اون 46 نوع دیگه رو کامل یه تحقیق کامل می کنید و میارید وگرنه از نمره پایانیتون 3 نمره کم میشه. من نمی دونم چرا اساتید شیوه های آموزشیشون رو روی ما امتحان می کنن. من فکر می کردم که اساتید برای کارآموزی میرن به دانشگاه های سطح پایین. حالا این که این اساتید اشتباهی اومدن اینجا، یا این دانشگاه سطح پایینه دیگه با خودتون.

شما رو نمی دونم ولی تعداد اساتید خوب و قوس و قوسدار من به اندازه انگشتان یک دست هم نبوده.

 

اپیزود 3:

باز هم جناب رئیس محترم دانشگاه روی سِن میرن و آه از نهاد بچه ها در میاد که دیگه این پایین بیا نیست. طبق معمول محور صحبتهاش قبولی های ارشد دانشگاست.

فقط یه سوال دانشگاه اساتید بسیار خوب و مجربی داشته؟ کلاس های کنکور قوی داشته؟ مشاوره های خوب و سازنده و آینده ساز داشته؟ لینک های ارتباطی خوب و کارسازی بین ما و ارشدی ها برقرار کرده؟ ...؟ یا نه بچه ها خودشون برای نجات از این زندان دست به حرکات انقلابی زدن و در کنکور رتبه های خوبی نسیب خودشون (تاکید می کنم که نسیب خوشون نه دانشگاه) کردن.

 

اپیزود 4:

این استاد واقعا هیچی نمی فهمه، از بیخ تعطیله. خداوکیلی من از اون خیلی بهتر می فهمم. اون اخلاق مزخرفش سر کلاس لج همه بچه ها رو در آورده بود. چند هفته پیش بود که وقتی نتونست جواب یکی از بچه ها رو بده همه تصمیم گرفته بودیم که حد اقل به گوش مدیر گروهمون برسونیم. با همه بدبختی ها دیدمش. راستش نتونستیم کاری از پیش ببریم. حالا مهم نیست. مهم اینجاست که دیدیم این استاد این ترم هم دوباره رفته سر کلاس. ای بابا، ما که همه اعتراض داشتیم. لابد همه هم تو نظرسنجی خیلی بد داده بودیم بهش. چرا الان هست؟ با بچه ها رفتیم پیگیری کنیم، آخه همه 1 و 2 داده بودیم بهش. رفتیم از آقای ... پرسیدیم گفت نه ایشون با طبق نظر سنجی یکی از بهترین های ما هستند. عجیبه والا!

 

اپیزود ...:

اگه بخوام همین جوری ادامه بدم هم من خسته می شم هم شما

بقیش با شما

 

پرواز آخر

امروز در رگ های آبی خلیج تا ابد فارس خون قرمز پرستو های مهاجری تزریق شد. تا یاد بگیرییم برای آبی ماندنمان باید از قرمزی خون بنویسیم و با فریاد  به صیادان بگوییم که در منطقه ما ، زدن سار و پرستو ممنوع است. طبق قانون زمین کشتن انسان ها جرم است .

امروز قطره قطره خونی به رگ های کشوری تزریق شد که تا ابد یادمان باشد ما زاده نسل آفتابیم هر چند اگر به واسطه مرگ پرستوهامان لحظه ای کسوف کنیم .

امروز قطره قطره خون به رگهای کشورمان تزریق شد تا بنویسد به دل برگهایی از سر دفترمان ، امروز روزیست که پرستو ها جای زمستان تابستان را برای کوچ برگزیدند و همین مبدا آغاز همان دشمنی ماست با بزرگی که کلاه بزرگی ، به سرش خوب گشاد است .

ان روز فردی برای احداث قبرستان در خاکی که گلستان است مدال گرفت و گروهی در قبرستان جدید التاسیسی به نام فارس خلیج فارس به سوگ نشستند آن روز بلبل حقوق بشر لال شد و کلاغ شوم قبرستان صدای قار قارش را سمفونی گوش خراشی کرد تا به گوش عالمی برساند سفاکی جلادها را.

چار سوی دلم را پارچه سیاه میزنم که یادم بماند مشکی رنگ رسمی این مرز بوم است!

چار سوی دلم را سیاه میکنم که یادم بماند وارث نسل خورشیدم!


جواب خون این کودک را چه کسی می دهد ؟

آقای اوباما شما ؟ یا ....

 

برادر پژوهشی

.................................................................................

.................................................................................

..................................................................................


این تمام فعالیتهای یافت شده از معاونت پژوهشی دانشگاه علم و فرهنگ میباشد .

از یابنده هر گونه فعالیت با مختصات پژوهشی منصوب به دانشگاه علم و فرهنگ درخواست میشود در صورت یافتن هر چیز  با عنوان پژوهشی به این گروه آزاد اندیش خبر دهند تا مراتب تشکر و قدر دانی خود را ازمعاونت پژوهشی دانشگاه اعلام نماییم

با تشکر. 


برادر پشتیبانی

ساعت هشت صبح از در دانشگاه که میای تو بعد از رد شد از سر در پارک علم وفرهنگ وارد راهرو که شدی تو طبقه یک یه دری هست به نام معاونت پشتیبانی که  حدودا قدرت اول دانشگاه

از قدرتای این قسمت همین بس که وقتی میری تو کلاسا و پشت صندلیارو میبینی به این صحنه رو به رو میشی که :

دانشگاه علم و صنعت

دانشگاه امیر کبیر

دانشگاه علامه طباطبایی

....

و خیلی لیبل های دیگه ای که روی میزا و صندلی های دانشگامون خورده روز اول که اومدم گفتم چه دانشگاهی دارییم از طرف این همه دانشگاه بزرگ ساپرت میشییم اما کم کم دیدم نه گویا اینجا یه جورایی سطل آشغال لوازم به درد نخور این دانشگاهاست .

 یک سال دو سال سه ....

 نه انگار قرار نبود که این صندلی ها عوض بشن فکر کنم تا حالا خسارت های مالی زیادی هم به بچه ها زده اون میخ هایی که تو بعضیاشون هست و باعث پاره شدن شلوارمیشه ، اینا رو به روایتهای مختلف این صندلیها که هر کدومشون یه ساز میزنن اضافه کنید . بعدم یه کم بهشون چاشنی شلختگی و جدیدا هنر نمایی وشعار نویسی یا به عبارتی همون تمرین کلاس نقاشی بچه های پیش دبستانیم که اضافه کنیید (که از قضا مسول مرتب کردن این شلختگیم و نقاشی هام امور پشتیبانی) چه شود .

ای بابا خیلی زود رفتم جلو برگردییم به همون سال اول  یه داستان یادم رفت بگم (این یه جورایی فلش بک)

اون موقع که اومدیم یه آقای دوست داشتنی بود به نام عمو صالح که کارش دادن فیش غذا به بچه ها بود آن که چه قدر با بچه ها رفیق بود"وضعیت سلف دانشجویی غلغله کیفیت غذا متوسط" القصه آقا این گذشت و گذشت تا انقلاب صنعتی تو انگلیس انجام شد و بعدشم انقلاب اطلاعاتی و موجش با چند صد سال این ور تر به ایران رسید و بعد تغیر کارت های دانشجویی امور پشتیبانی  یه دستگاهی گذاشت جلو در که کارش رزرو غذا بود و عمو صالح رو  ازمون گرفت (اینم از مضررات انقلاب صنعتی) آهان یادم رفت بگم "سلف خلوت کیفیت غذا بد" گذشت و به مرحله سوم رسیدیم این مرحله مرحله ای بود که به روم سابق بازگشتییم و دو طبقه به نام اشراف و طبقه عام مشخص شد از آن تاریخ به بعد  مرقوم کردندکه:

" من بعد افرادی از طبقه اشراف که خواهان غذایی شاهانه میباشند میتوانند به قیمتی که معادل 5 تا 7 برابر قیمت مردم عام میباشد غذای خود را تهیه نمایند. از متقاضیان آن درخواست میشود به بوفه دانشگاه واقع در آلاچیق مراجه فرماییند "

خب عجب داستانی بود حالا با هم وضع سلف رو ببینییم .

" سلف خلوت غذا افتضاح"

طبق یک نتیجه گیری منطقی میشه متوجه شد که انقلاب صنعتی با کمک امور پشتیبانی باعث گند خوردن به وضعیت دانشگاهی در ایران در صده 13 هجری شمسی شد.

البته از بحث سیستم گلستان این گلستان به عنوان تکراری بودن و اینکه از اجزای مشترک خرابکاریهایی  باغبانهای این گلستانها بوده خوداری میکنیم که خود بحثیست بس عجیب.

 

حال باید ببینییم این روند صعودی فاجعه یا همان سقوط کی به پایان خواهد رسید ؟؟؟

*متن نظر شخصی بنده هست.

عینک ، اندیشه ، جنبش سبز

در اين روز ها كه بيمار در حال احتضار افكار سبز، حركاتي بي جان و بي رمق از سر نا اميدي به خود مي دهد تا بگويد هنوز زنده ايم و جنبشي به جنبشمان داده ايم و اينبار قبل از اينكه جناح مخالف عكس العمل نشان دهد، دست به خودكشي و خودسوزي و خود ...! مي زند، نشريه انديشه نيز براي عقب نماندن از قافله سبز مسلكان بي شمار و متحد، دوباره شروع به كار كرده است و اينبار مدعي است كه اين راه را ادامه خواهد داد.

در مقابل نيز نشريه عينك، با انتشار دو‌، سه شماره اعلام موجوديت كرده و او نيز بر رويكرد جديدش اصرار دارد و راهي را انتخاب كرده كه تا سالها پا برجاست.

نشريات دانشجويي دانشگاه علم و فرهنگ ، ‌داستان جالبي است. هر چند وقت يكبار عده اي دلشان تنگ مي شود،‌نشريه اي چاپ مي كنند، دلشان خالي مي شود و آنرا ترك مي كنند.(احتمالا مي گوييد وبلاگ شما هم بر همين منوال است كه صحيح است، ولي بايد بگويم كه به علت تغيير رويكرد و اصلاح امور، نبوديم. شكل ظاهري جديد، گواه اين مدعاست.)

البته اين را بايد بگويم كه اين دو نشريه به حق، آينه ي تمام نماي بعضي (تاكيد مي كنم كه فقط بعضي) از بزرگان و عناصر اصلي جبهه و جناح خود بودند و هستند.

در عينك كه نويسندگانش خود را تنها مجري اوامر خدا (به نظر خودشان) در زمين مي دانند، به نقل و نقالي و خاطره گويي پرداخته اند و ترجيح داده اند تا خودي و غير خودي را بكوبند. در مقاله ی خود با ادبياتي به غايت پوچ، به ذكر خاطره اي پرداختند كه براي نويسنده بسيار درس آموز بود (؟) و سعي كرد بسيار ساده لوحانه يك پند و نصيحت پدرانه را به هم سنخ هاي خود انتقال دهد. و مقاله اي كه بي هدف داستان گذشته ي سفري را، مثلا تاثيرگذار، بيان مي كرد كه خشم تمام كساني كه درگير موضوع بودند را به همراه داشت.

در رابطه با نشريه انديشه نيز تنها به ذكر چند جمله از ميان جملات مشعشع آن بسنده مي كنم. فقط بگويم كه آنان با شعار " ما بي شماريم" سعي به ادامه زندگي دارند و بنده بر خلاف نظر نويسندگان آن مخاطبان، دانشجويان و در كل ايرانيان را با فهم و شعور مي دانم. تنها تاكيد كنم كه راهي كه برگزيدند مسلك فقط عده اي از سرانشان است.(؟)

"ولي راستش من طرفدار خط كشيدن وسط دنیا نيستم كه يك طرفش چند تا قهرمان و متفكر باشند و لابد خودم! و سوي ديگرش پر از آدم هاي بي خود و بي فايده."

"در تدارك مكتوبي بودم تا اين خبر مسرت بخش را به حضور انورتان اعلام كنم كه اندك اهل انديشه اي كه در اين دو سوال شرافت نام دانشگاه و دانشجو را در اين دانشگاه با صلابت و شايستگي زنده نگاه داشته بودند، ديگر عطاي كار با شما را به لقاي خويش بخشيده اند، اما دوستان گرانقدرم پيام آورده اند كه نمي خواهند و نمي توانند اجازه دهند تاريكي وهم بر روشنايي انديشه چيره گردد."

و بسياري جملات ديگر كه ما را ساده انگارانه، نادان و كج فهم مي داند و خود را جزو عده قليل خوبان و دانايان اين عرصه خاكي معرفي كرده اند. مقالاتي و شبهاتي ديگر كه قبلا به آنها جواب داده شده و اينجانب متوجه نشدم كه چرا دوباره مطرحشان كرده اند. (البته خب ما از گروه نادانانيم.)

در هر صورت، اين حقير پيشنهاد داده كه به هزينه، انر‍ژي و زماني كه ما دانشجويان مي دهيم، پاسخ داده و نشريه اي در خود شأن دانشجو به چاپ رسانيد

و موجوداتي كه از خواب زمستاني خود بيدارشدند.

پس از 16 آذر سال گذشته و تحليل رقتن قواي سبز و به عبارت بهتر به بن بست رسيدن آنها ؛ اين موجودات به خواب عميق زمستاني خود فرورفتند. و مثل اجدا خود یعنی درختان تنور سبز تو زمستون برگاشون ریختو خشک شدن ولی مثله اینه گرما کار خودشوکرده.  هر چند گاهي با شعار نويسي بر روي در و ديوار دستشوئي ها، مكان هاي عمومي بسيار بسیار شلوغ!!! نفسي تازه مي كنن و  بي شمار بودن خود را به رخ ديگران در تاريكي ها نشان مي دادند.تنها کاری که می کنند  فقط یه زحمت رو دست آقای شهردار و مردم بی چاره می زارن تا چهره زیبای شهر رو درست کنن نه اینکه شهرداری تا اتفاقی نیفته کاری نمکنه می خوان شهرداری کار بلد شه.

اما ديروز اين گروه بي شمار با ابراز وجودي بی مثال فرهنگ زیبای دانشجوئی سبز  خودشون رو به نمایش گذاشتن تا کلکسیون بی همتای خود رو تا مرز تکمیل شدن ببرن.

اما حیف اثر هنریشون تعطیل شد.

این گروه که اشاره به خواب زمستانی و طولانی مدتشون شد مثله اینکه با گرم شدن هوا یه خورده ناراحت شدن و می خوان این ناراحتیشون رو ابراز کننن. تا تنها خودشون نباشن که اذیت میشن یه سودی هم به مردم رسونده باشن. به هر حال اینا برای مردم نه خدائی نکرده برای دل خودشون این کارا رو میکنن. تازه شعار خرداد پر از حادثه هم درست از اب در بیاد.

القصه یه موجودات دیگه هم هستن که اونا دیگه چه موجوداتین ، خواب سنگین. اصلا کار به سرما گرما ندارن انگار نه انگار. تنها کاری که بلدن اینکه مثل عمو نجار چهارتا تیرو تخته رو به هم وصل کنن و چهار تا شکل بسازن حالا برای چی، با چه هدفی، خدا می دونه. میگن اسمشون بسیجه ولی ما که چیزی ازشون ندیدیم تنها کاری که بلدن اینه که .... نه خسته میشن گناه دارن بهتره که هیچ کاری نداشته باشن.ولی امیدواریم یه تکونی به خودشون بدن.

بهر حال مواظب این خرداد پر از حادثه باشید که گرماش داره خیلی ، خیلی ها رو اذیت می کنه.

ما هستیم ...

 

به زودی با تغییرات زیاد از لحاظ

محتوا ، قالب و ظاهر

 به جمع گرم شما عزیزان بر می گردیم.

پیام نگین انگشتر این روز های مولای ما چیست؟

 

    و انزلنا الحدید فیه باس شدید

موسم رستاخیز زمین است. دگر بار رخت حیات بر تن درختان خوش نشسته است. باز فصل آغاز زندگی است. اعجاز خدا همین احیای دوباره زمین است و همین زبان باز کردن شکوفه ها. شاید آقا سال بعد را سال "اصلاح الگوی بصیرت"  نام گذاری کند. شاید خدا سال بعد بقیه اش را به زمین برگرداند. شاید سال بعد بهار با "بقیه الله" آمد. شاید آن مرد با بهار آمد. بهار در راه است و یار چشم به راه. این روزها موسم خانه تکانی است. باید اجناس بنجل را از خانه انقلاب بیرون انداخت. این روز ها مغز مهندس بد جور تکان خورده و به جای بهار رفته پیشواز چهار شنبه سوری. من و شما باید به جای آتش از روی هوا و هوس خود رد شویم. مهندس باید به جای آتش از روی لجن توهم خود رد شود. زردی من از تو، سبزی لجن از من. مهندس بازهم بیانیه داد و باز هم به کارآمدی نظام صحه گذاشت. مهندس در آخرین شعری که سروده، گفته: من و شما را از دیگر شهرها به خیابان های منتهی به میدان آزادی آورده بودند. این چند مین بار است که مهندس به ما تهمت تقلب می زند. مهندس یک شیخ بالقوه است و دارد کم کم ظرفیت های خودش را نشان می دهد. اصلا قبول؛ راهپیمایی کنندگان تهران را از دیگر شهرها آورده بودند، راهپیمایی کنندگان دیگر شهرها را از کجا آورده بودند؟! از دید مهندس، ما در دیگر شهرها راهپیمایی کردیم و مردم دیگر شهرها در تهران. دم جمهوری اسلامی گرم که توانست 75 میلیون آدم را در عرض چند ساعت جا به جا کند! حمل و نقل جاده ای کشور یک، مهندس صفر. آقایان پلیس راه! خسته مباد کنترل نامحسوس تان. 22 بهمن، 75 میلیون نفر را جا به جا کردید؛ نه، من از این به بعد نا امن بودن جاده های کشور را قبول ندارم. آمار شعر های مهندس از آمار کشته های تصادف جاده ای ظاهرا بالا تر رفته. مغز مهندس این آخر سالی اساسی تکان خورده. این آخر سالی باید انقلاب را خانه تکانی کرد. مادرم چادرش را به کمر بسته و دارد اجناس بنجل را دور می ریزد. اقدس خانم و دخترش امروز صبح آمده بودند خانه ما تا خیر سرشان به مادرم کمک کنند. من در اتاق بودم و حرف های اقدس خانم را می شنیدم که داشت به مادرم می گفت: این پلاک و چفیه و لباس خاکی را هم بیانداز دور. اینها برای روحیه ات ضرر دارد. اکبر آقا را خدا بیامرزد. شهید شد. 27 سال است که عکس اکبر آقا را گذاشتی روی دیوار. این عکس را می بینی غصه دار می شوی. اصلا اگر شما را دوست داشت، ول تان نمی کرد، برود جبهه. الان اکبر آقا آن دنیا دارد با حوری پری ها عشق و حال می کند و غم و غصه اش برای تو مانده. حیف این همه خون. خمینی چطور می خواهد جواب این خون ها را بدهد؟ این همه جوان رفتند برای چی؟ فکه هم شد جا، که می خواهی عید بروی آنجا. خدا بگویم این "آهنگران" را چه کار نکند؛ با "کربلا کربلا ما داریم می آییم" جوانان مردم را جو گیر کرد و فریب داد. جمهوری اسلامی هم یک کربلا، شما را نبرد که حالا دل ات نسوزد. من یک بار عمره مشرف شدم، یک بار هم تمتع. تو چی؟ هیچی به هیچی! یک بار اگر مکه را از نزدیک ببینی، دیگر در امام زاده صالح سفره ابالفضل نمی اندازی. "کربلا کربلا ما داریم می آییم"؛ زرشک! خط مترو را فقط تا کوفه کشیده اند. شوهر تو خون داد، کربلا را ولی آمریکا آزاد کرد. صدام را چه کسی دست گیر کرد؟ بوش. حاج منصور را بگذار کنار. بنشین پای گوگوش. "بیست و سی" اخبارش دروغ است. راست می خواهی بشنوی "بی بی سی". شاد می خواهی بشوی "پی ام سی". سودوکو می خواهی حل کنی، جدول "فارین پالیسی". زبان می خواهی یاد بگیری، "انگلیسی". به جای "تشکر"، به سران فتنه بگو "مرسی". الان همه چیز  شده "آداب دیپلماسی". "بازی های سیاسی". دو رکعت یوگا، بعدش "آموزش رقاصی". بعدش نحوه احترام گذاشتن به کوسه ها در حال "غواصی". اصلا ببینم بیانیه آخر میر حسین را خوانده ای؟ معلوم است که نخواندی. تو نشستی در این چهار دیواری و از اوضاع جامعه خبر نداری. چهار شنبه سوری قرار است جهموری اسلامی سقوط کند. هر کسی یک ترقه بیاندازد، کار نظام تمام است. "ترقه ترقه جمع شود وانگهی نظام سقوط کند". نظام سقوط کرد، یک وقت نگویی شوهرم شهید شده ها. چه جلافتا! بگو رفته زیر تریلی. بگو سرطان گرفت مرد. اصلا بگو اکبر آقا شوهرم نبود. بگو من یکی دیگر را می خواستم زورکی به من دادند. زرنگ باش. الان روی دیوار خانه تان نوشته اند چی؟ "مرگ بر دیکتاتور". هم تو می دانی منظورشان کیست، هم من. مردم این رژیم را نمی خواهند. رژیم غذایی مردم عوض شده. یک عده رژیم می گیرند چاق شوند، یک عده رژیم می گیرند، لاغر شوند. یک عده را رژیم می گیرد می برد اوین. یک عده هم می خواهند با کمک آمریکا، رژیم را بگیرند ببرند اوین. شیر تو شیر است. برگشتن شیر و خورشید دیر و زود دارد، سوخت و سوز ندارد. حکومت که زوری نمی شود. زمان آن خدا بیامرز ارزانی بود. وفور نعمت بود؛ برف می آمد تا دو متر. الان چی؟ شن و ماسه شهرداری را می بینیم اما برف را نمی بینیم. غلط نکنم؛ خدا قهرش گرفته. یک مشت دهاتی را از شهر های دیگر می آورند تهران، بعد هم می گویند مردم با ولایت فقیه تجدید بیعت کردند. ما هم باورمان شد. این همه لشکر آمده، به عشق چی؟ به عشق ساندیس. یک کلمه هم که حرف می زنی، فوری می فرستندت اوین. اصلا همین شوهر تو، برای چی جان اش را داد؟ خیر سرش برای آزادی ما. حالا ما آزادیم؟ کجای قرآن آمده که پسر من نمی تواند زیر ابرو بردارد؟ الان به چیز آدم هم کار دارند. این آخوندها اسلام را هم بد نام کرده اند. بهشت و جهنم هم که می گویند برای خر کردن من و شماست. شوهر تو رفت خون داد، عشق و حال اش را اینها می کنند. خدا می داند خون چند شهید پایمال شده است؟ این پسر تو هم کله اش بوی قرمه سبزی می دهد. چرت و پرت هایش را گاهی می خوانم. کلی پاچه خوار است. غلط نکنم کارش جایی گیر است که آویزان شده به ریش جمهوری اسلامی. تو نصیحت اش کن. من دلم برای تان می سوزد. پس فردا که اتفاقی بیافتد، فکرش را کرده ای؟ هر حکومتی بالاخره یک روز سقوط می کند. چهارشنبه سوری نه، سیزده بدر. حالا حسین تو داغ است، نمی فهمد. برداشته به خامنه ای گفته "ماه پاره". آخر این هم شد جمله که برداشته نوشته؛ "اگر دست خدا در دست خامنه ای نیست، پس چرا این همه ماهواره حریف این ماه پاره ما نمی شوند"؟ خب یک کلام بگو وامی چیزی می خواهی، دیگر این همه آسمان ریسمان کردن ندارد. یک سنگ دیگر به سرش خورد و زبانم لال مرد، آن وقت آدم می شود. خلاصه فاطمه خانم، "من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم/ تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال". حالا بگو چی را باید کجا بگذارم. از دستم ناراحت نشوی ها. من خیر شما را می خواهم. من نمی خواهم پس فردا که اتفاقی افتاد، پسرت را گوشه زندان ملاقات کنم. با ناوشکن جماران نمی توان به جنگ آمریکا رفت. اسرائیل اراده کند، فاتحه نظام خوانده است. اصلا چند درصد مردم نظام را قبول دارند؟ مردم از این حکومت خسته شده اند...

                                          ***

نامرد، حرف هایی زد که دچار حال عجیبی شدم. حال شب های عملیات در هشت ماه دفاع مقدس. یک حالی مثل حال "حاج کاظم" در "آژانس شیشه ای". با دست رفتم توی شیشه اتاق. اقدس خانم رفت مامور آورد که اسلحه اش چسبید به دستم. دختر اقدس خانم را به عنوان شاهد نگه داشتم. مامور گفت: شاهد اختیارش دست خودش است. مادرم گفت: من از این اسلحه کشیدن روی مردم راضی نیستم. پدر بزرگ مادری ننه بزرگم که عکس اش روی دیوار است، زبان باز کرد که؛ "ترسم نرسی به کعبه ای اعرابی". دختر اقدس خانم گفت: من دانشجو ام. من تا حالا از شما دفاع می کردم ولی از این به بعد حاضر نیستم. اگر راست می گویید، بروید به آنهایی گیر بدهید که دارند پول ملت را بالا می کشند. موبایلم زنگ زد. اصغر نقی زاده بود. گفت: می خواستم در رکاب خون پدرت باشم اما شرمنده، این بار ماموران نیروی انتظامی مرا دست گیر کردند. از پشت گوشی اصغر صدای موتوری ها می آمد. پرسیدم: این موتوری ها هم آمدند در رکاب خون پدر من باشند؟ گفت: آره. گفتم: دود این موتوری ها حاج کاظم را خفه می کند. دود این موتوری ها برای ریه من مثل هواست. هیچ بازیگری نمی تواند خیبری باشد. من خیبری ام که حیدری ام که عاشق سید علی ام. بسیجی ها خیبری اند. موتوری هایی که موتور منافقین را در همین عاشورا آوردند پایین خیبری اند. علی خیبری است. خدا خیبری است. خیبری رسول خدا بود. فاطمه خیبری بود. اگر ولایت مظلوم واقع شود باید صدای گریه ما گوش فلک را کر کند. خیبری نمی گرید مگر اینکه خون گریه کند. خیبری آژانس یک روز می شود رضا مارمولک و یک روز هم در فیلم "کتاب قانون" می شود عاشق "خمسه". خیبری اگر خیبری باشد "خمسه خمسه" را به "خمسه ژولیت" نمی فروشد. ایران را به لبنان نمی فروشد. چمران را به عماد مغنیه نمی فروشد. محبوب ترین فرد جهان عرب شاگرد احمد متوسلیان ما است. نصرالله کیلومتر ها راه را می کوبد، می آید تهران تا دست مولای ما را ببوسد و برگردد. حالا اسلام ایران شد خرافاتی، اسلام لبنان شد اسلام ناب محمدی! حالا خیبری ما باید در سکانس آخر فیلم دو زانو بنشیند و از ژولیت خمسه، "قرآن" بیاموزد. من خیبری ام. اهل هور. شما اهل سینما هستید. من خیبری ام اهل هور اهل نی. شما یک روز بازیگر نقش نی می شوید و یک روز بازیگر نقش می. من خیبری ام اهل هور اهل نی. اهل آب. خیبری اتفاقا ساکت نیست. "ساکت"، مدیر عامل باشگاه سپاهان اصفهان است که خرج امسال تیمش از خرج بچه های بسیج در آن هشت سال جنگ تحمیلی و خرج بچه های بسیج در این هشت ماه جنگ نرم، بیشتر شده است. "ساکت"، آقای "من کنت مولاه فهذا موسوی مولاه" است. ساکت! به هر کسی نمی توان خیبری گفت. خیبری سر همت بود نه همسر خواص بی بصیرت. خیبری حنجره بریده شهیدی است که هنوز دارد با وصیت نامه اش حرف می زند. ریه من جز دود عود موتور قراضه بچه بسیجی ها اکسیژنی نمی شناسد. با نیروی انتظامی بود، الان باید به کروبی می گفتیم مقام معظم رهبری. شیخ، رهبر شده بود به هر ایرانی، ماهی هفتاد هزار بار سهمیه می داد که جلوی آمریکا سجده کنند. من افتخار می کنم به دود موتور بچه های بسیج. من افتخار می کنم که خرس گنده های منافقین مثل چی از بچه های بسیج می ترسند. نه، هیچ کس مرا "رو به فردا" دعوت نمی کند. صدا و سیما در بهترین حالت "رسانه ملی" است ولی من رسانه خون سرخ پدر شهیدم هستم. نه، به من با طعنه نگویید "نویسنده باتوم به دست ها". من خود خود باتوم هستم که اگر خامنه ای حکم جهادم دهد، فرو می آیم در فرق سران فتنه. من فقط در یک دستم قلم است. دست دیگرم اسلحه پدرم است. من پوستم کلفت تر از این حرف هاست. من از این طعنه های امثال اقدس خانم در سایت های مجازی ناراحت نمی شوم. این ناسزا ها عزم مرا در دفاع از انقلاب محکم تر می کند. آهای آقا زاده ها! هر چه فحش های شما رکیک تر شود، من در دفاع از ولایت، استوار تر می شوم. من خیبری ام اما اهل فریاد. پدرم به من یاد داد خیبری ساکت نیست. من صحیفه نور را قبول دارم اما نه به قرائت موسسه تنظیم، بلکه با روایت حاج سعید قاسمی. خمینی، پاپ نبود. بت شکن بود. بت را می شکست ولو نوه اش باشد. خمینی، قلمبه نور نبود، نائب ظهور بود. خمینی با تاج و تخت مخالف بود. خمینی باج نمی داد. قطع نامه را شما پذیرفتید نه امام. امام می گفت: جنگ جنگ تا پیروزی و شما گفتید: جنگ جنگ تا یک پیروزی. شما الان می گویید؛ صلح صلح تا شکست و بعد هم لابد هورا خواهید کشید که کشتی انقلاب به گل نشست و انقلاب مخملی به ثمر نشست. خواب دیدید خیر باشد. خامنه ای خمینی دیگر است البته با این تفاوت که ما اجازه نمی دهیم به این یکی امام هم جام زهر بدهید. ما تاریخ را به گونه ای دیگر رقم خواهیم زد. ما نمی گذاریم که تاریخ باز هم در کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک تکرار شود. ما اجازه نمی دهیم بلایی که شما سر پایان هشت سال دفاع مقدس آوردید، بر سر این هشت ماه دفاع مقدس هم بیاورید. زمان جنگ سردار بودید. الان سربارید. حالا مهندس هر چه دلش می خواهد بیانیه بدهد. دو هزار تا هم بیانیه بدهد مولای ما به هیچ کدام اش جواب نمی دهد و می رود ناو شکن جماران را افتتاح می کند. مهندس! بیانیه دادن با تو، طنز نوشتن با من. یکی می گفت: با این بیانیه ها چرا پس سران فتنه را بازداشت نمی کنند؟ به او گفتم؛ جمهوری اسلامی زندانش هم جای مقدسی است. شیخ را بازداشت کنی، یا باید بفرستی سلول انفرادی یا منتقل کنی به بند عمومی. در سلول انفرادی چون کسی نیست، شیخ به شما که عرض کنم؛ ادعا می کند خودش به خودش تجاوز کرده! و اگر منتقل اش کنی به بند عمومی، دم به ساعت می خواهد از دیگر زندانیان بپرسد؛ به شما که عرض کنم؛ من کلا چقدر وقت دارم! شیخ، مصیبت نیست، نعمت است. زنگ خطر نیست، زنگ تفریح است. تهدید نیست، فرصت است. رقیب شیخ از همه جا بی خبر، آرای باطله است نه جمهوری اسلامی. جمهوری اسلامی بسیار بزرگ تر از این حرف هاست که آدم های کوچک دشمن اش باشند. دشمن جمهوری اسلامی حتی عبد المالک ریگی هم نیست. مولای ما این ماه پاره ما شکارچی 2500 ماهواره جاسوسی است در آسمان. ریگی خر کیست؟ ریگی یک الف بچه است که چون عرب ها به "گ" می گویند "غ"، تلفظ درست اش "ریغی" است. از یک پسر بچه "ریغو" برای جمهوری اسلامی دشمن در نمی آید. سران فتنه این پنج نفر معروف به سران فتنه نیستند. سران فتنه آمریکا و اسرائیل هستند که می خواهند ما را به این سران فتنه و امثال عبد المالک ریغو مشغول کنند و "ظهور" را به تعویق بیاندازند. رسالت ما فراهم کردن مقدمات ظهور است. رسالت ما کمک به ماه است در روزگار غیبت خورشید. قیمت ماه، بالاست. دشمن می خواهد ما را مشغول شب کند اما ما باید به سحر فکر کنیم. چرا صهیونیست ها این شب پرستان آخرالزمان، حضرت ماه را نشانه گرفته اند؟ چرا با راه این مولای ماه پاره ما دشمنی می کنند؟ چرا از سران فتنه حمایت می کنند؟ صهیونیست ها چون نمی دانند حضرت آفتاب کجاست، قمر را نشانه گرفته اند تا به خیال خام خود شرایط را برای ظهور به تعویق بیاندازند. اشتغال بیش از حد ما به این پنج نفر سران فتنه، بازی در زمین اسرائیل است. اسرائیلی ها دارند خودشان را به در و دیوار می زنند تا اگر نمی توانند جلوی ظهور را بگیرند لااقل ظهور را به تعویق بیاندازند. باید به اوضاع و شرایط، عمیق تر نگاه کرد. عده ای چشم خورشید را دور دیده اند و می خواهند در فضای سایبر ماه تنها بماند. ما اهل گوگل نیستیم، "خامنه ای. دات. آی. آر" تنها بماند. ما در فضای مجازی هم کوچه ای به اسم "کوچه بنی هاشم" باز خواهیم کرد. ما اجازه نمی دهیم حرمله در وبلاگش تیر سه شعبه را لینک کند به گلوی علی اصغر. ما اجازه نمی دهیم سر حسین در خرابه های یاهو سرچ شود. علم در اینترنت از دست عباس نخواهد افتاد. برادران! خواهران! مراقب کرسی و لوح و قلم باشید. هوشیار باشید. ابن ملجم می خواهد "نهج البلاغه" را هک کند. هکرهای خداجو می خواهند با سر بریده حسین در فضای مجازی بازی کنند. سکینه در فضای سایبر تشنه آب نیست. سقای دشت کربلا را باید زود به زود "آپ" کرد. فضای اینترنت را باید پر کنیم از عطر "ام البنین". اینجا باید مزار زهرا معلوم باشد. در اینترنت هم "من کنت مولاه، فهذا علی مولاه". غدیر خم نباید بگذاریم در فضای مجازی گم شود. من به چند سایت اسرائیلی همین امروز سر زدم؛ نامردها دارند در فضای سایبر هم میان ما و مسجد الاقصی "دیوار حائل" می کشند. ما در جنگ نرم در همین هشت ماه دفاع مقدس چند شهید داده ایم. عزیزان! این فضای مجازی معطر به خون شهداست. با وضو وارد اینترنت شوید. دوستان! مغرور نشوید؛ فضای سایبر را خدا آزاد کرد. الان مسئله قدس، مسئله فلسطین نیست، مسئله ظهور است. مهم ترین رسالت "دیوار حائل"، جدا کردن مردم فلسطین از قدس شریف نیست، بلکه به تاخیر انداختن پیوند ماه و خورشید است. صهیونیست ها با دیوار حائل می خواهند جلوی ظهور خورشید را بگیرند. دغدغه شان نصب مجسمه داوود نیست،جلوگیری از تجسم ظهور است. صهیونیست ها چون در آخرین و تاریک ترین شب های تاریخ، حریف ماه نشده اند، از نبرد با خورشید آن هم در روز روشن می ترسند و می خواهند کاری کنند که حتی المقدور کار تاریکی به جنگ با نور خورشید نکشد. صهیونیست ها معتقدند که غیبت اگر صغری و کبری داشت، ظهور هم صغری و کبری دارد. آنها انقلاب اسلامی را "ظهور صغری" می دانند. باور کنید من شعار نمی دهم. "معاریو" در کوران همین فتنه اخیر در یاد داشتی ضمن نکو داشت یاد سران فتنه نوشت؛ "ما اگر در آینده نزدیک شاهد فروپاشی جمهوری اسلامی نباشیم، با انقلاب بزرگ تری مواجه خواهیم شد که دارای ابعاد جهانی است". آنها فهمیده اند که ماه جانشین بر حق خورشید است و می خواهند اگر شد پایان تاریخ را در همین شب تیره و تار و با پیروزی خود اعلام کنند. صهیونیست ها اما غافل از آن هستند که هر شبی حتی شب یلدای غیبت، منتهی به روز می شود. ماه پاره تن خورشید است. مهدی، "بقیه الله" است و ولی فقیه، بقیه مهدی. آی کسانی که ادعا می کنید امام را قبول دارید، خمینی می گفت: "ولایت فقیه همان ولایت رسول الله است". صهیونیست ها خود اعتراف کرده اند که هدف شان از کوبیدن ایران و لبنان مقابله با سیدین خراسانی و یمانی است. شعار های دیروز ما را به رخ مان نکشید؛ ما هنوز هم می گوییم؛ "سلام بر سه سید فاطمی" اما تعویض در تیم سه سید فاطمی به دین شرح انجام شد؛ آقای خاتمی با شماره موبایل جرج سوروس از کشتی انقلاب خارج شد و به جای ایشان هزاران رویش صورت گرفت. کشتی انقلاب مثل کشتی نوح است؛ نوح هم سیاست اش جذب حداکثری بود و حتی حیوانات هم به صورت جفت راهی به این سفینه نجات داشتند اما پسر نوح چون جفتک انداخت، بلیط اش باطل شد. آقای گل اندیش اگر شاعر بود این طور شعر می گفت؛ "پسر نوح کی گفته با بدان بنشست/ خاندان آقا زاده مظلوم واقع شد/ ماکسمیلیانوس در غار روزی چند/ خواب افشای مفسدین اقتصادی دید و مجرم شد". "تو کز محنت آقا زاده ها بی غمی/ متاسف ام برات/ نشاید که نامت نهند احمدی نژاد". " برو ای گدای مسکین در خانه علی زن/ ما اینجا با آقا زاده ها میلیاردی بستیم". "علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را/ یک حالی از بیت المال می دادی کدخدا را". "آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با سران فتنه مروت با آقا زاده ها مدارا". نه، اغتشاشات اخیر تقصیر آن دو حرفی که احمدی نژاد در مناظره زد نبود. اما یک نکته؛ صهیونیست ها می خواهند ما به خود مشغول باشیم و یادمان برود که قرار بود برای امام زمان، سی صد و سیزده ستاره فراهم کنیم. این سران فتنه بدلی که از سوی سران فتنه اصل کاری یعنی سران آمریکا و اسرائیل حمایت می شوند، خودشان نمی دانند جرم شان چیست. جرم شان مقابله با جمهوری اسلامی نیست، اسباب دست استکبار شدن است در پروژه به تعویق انداختن ظهور. مهم ترین جرم آقای خاتمی ملاقات با جرج سوروس نیست، بازی کردن در پروژه خورشید زدایی صهیونیست هاست. این فتنه بخشی از وقت ظهور صغری را گرفت، در حالی که می شد این وقت را وقف فراهم کردن ظهور نور می کردیم. شکار ریگی کار بزرگی بود اما کار  بزرگ تر ما شکار تاریکی است. ما باید با "نور" با "ظهور" با "سحر" با "سر حسین در آن سوی افق" که چون خورشید می درخشد تجدید بیعت کنیم. چرا اسرائیلی ها این قدر از 9 دی و 22 بهمن می هراسند و سعی دارند با لطایف الحیل پیام این دو حضور را مخدوش کنند؟ این دو حضور، کمک به ماه در فرایند "خورشید زایی" است و درست نقطه مقابل اصلی ترین پروژه دشمن یعنی "خورشید زدایی" است. دو فتنه گری که در روز های پیشین علیه حضور ستاره ها در آسمان، بیانیه دادند، جرم بسیار سنگینی دارند. اینها البته ان شاء الله نا خواسته آلت دست صهیونیست ها هستند تا ظهور را چند سالی یا شاید هم چند ماهی به عقب بیاندازند. گاهی ظاهر غفلت، کوچک و نتییجه خیانت، بزرگ است. گاهی غفلت کوچک منتهی به خیابان های منتهی به میدان آزادی نمی شود، به خیانت های بزرگ منتهی می شود. گاهی خیانت، منتهی به راهی می شود که انتهایش ظهور است. مهم ترین جرم سران فتنه خیانت در حق انتظار است.

                                        ***

نه، من به اصغر نگفتم؛ دود این موتوری ها امثال من و مادرم را خفه می کند. من گروگان ها را آزاد کردم و با مادرم رفتم پیش موتوری ها. اول از آنها تجلیل کردم که در 9 دی و 22 بهمن به زدودن ابرهای فتنه کمک کردند. بسیجیان خامنه ای سربازان گمنام خورشید هستند که مهم ترین رسالت شان تعجیل در فرج مولای مولای ماست. ما "ستاره" هستیم و با واسطه  یک ماه پاره به خورشید می رسیم. آنها که در این هشت ماه دفاع مقدس در جنگ نرم به غبار دامن زدند و سرگشاده خاک بر آسمان نشاندند، بی واسطه مهر بر تمدید غیبت زدند. ما همه مان ماموریم؛ ما مامور ماه هستیم در پروژه خورشید زایی و عده ای مامور شب پرستان هستند در پروژه خورشید زدایی. پس به ما طعنه نزنید. پس به ماه طعنه نزنید. الکی ادعا نکنید که ما خورشید را قبول داریم ولی ماه را قبول نداریم. آن کس که خورشید را قبول دارد با تاریکی فالوده نمی خورد. آن کس که تحمل نور ماه را ندارد، از حرارت خورشید از عدالت خورشید خواهد سوخت. خورشید که بیاید اگر چه شب به سر می رسد و روز می آید اما هم ماه در آسمان است و هم ستاره ها. خورشید که بیاید جا برای ماه و ستاره ها تنگ نمی شود. خزعبلات نگویید. اراجیف نبافید. خورشید که بیاید جا برای شب برای شب پرستان تنگ می شود. آه که آسمان، بدون تاریکی چه قشنگ می شود. آه چه زیباست لحظه ای که  پرچم را به خورشید می دهد ماه. نه، قصه خامنه ای، قصه "پیر جوان زخم چشیده" نیست. قصه ماهِ خورشید دیده است. قصه خامنه ای، غصه صهیونیست هاست. رادیو اسرائیل چند روز پیش می گفت: رهبر مقاومت، خامنه ای است. ما چندی است با ذکر "یا ظافر" زندگی می کنیم. ای ظفر دهنده! ما شمشیرها را برای نبرد با جبهه جهانی کفر تیز کرده ایم. این روزها نگین انگشتر مولای ما از جنس "حدید" است که رویش نوشته شده "یا ظافر". حضرت ماه  گاه با نماد راه را نشان می دهد. این چفیه ای که روی دوش مولای ماست، یعنی جنگ تمام نشده است. بصیرت داشته باشیم، حتی به پیام نگین حدید در انگشتر مولا پی خواهیم برد. حضرت علی وقتی که عزم جنگ می کرد انگشتری با نگین حدید دست می کرد؛ "و انزلنا الحدید فیه باس شدید".

                                      ***

روزگار آزگاری است؛ خامنه ای آموزگار ماست ولی دشمن، او را بهتر از ما می شناسد.

(این متن را که در وطن امروز هم با اندکی تغییر کار شده است امروز در مراسم تجلیل از وبلاگ نویسان ۸ ماه دفاع مقدس خواندم؛ دست مریزاد می گویم به همه این عزیزان که با برگزاری این مراسم قدر افسران جنگ نرم را بزرگ داشتند. به پاس زحمات دست اندرکاران همایش ۸ ماه نبرد سایبری دست همت شان را ولو با همین خطوط می فشارم)

نوشته حسین قدیانی برگرفته از وبلاگ قطعه ۲۴